توضیحات
وقتی بِل توی باغِ قصر قدم میزد، متوجه صدای زوزهی سگِ کوچولویی شد که حسابی کثیف شده بود و از سرما میلرزید. بنابراین سگِ کوچولوی بیچاره را به داخلِ قصر برد و با کمکِ اشیاء افسونشده، او را به حمام برد. اشیاء افسونشده از اینکه دوستِ جدیدِ نازی مثلِ سگِ کوچولو پیدا کرده یودند خوشحال بودند، امّا چهارپایه با دیدنِ سگِ کوچولو یادِ زمانی میافتاد که خودش هم یک سگِ واقعی بود. چهارپایه از اینکه سگِ کوچولو جای او را توی دلِ بِل و بقیه بگیرد نگران بود و بنابراین برای جلب توجه دیگران، کارهایی انجام داد که خودش و سگِ کوچولو را به دردسر انداخت…